چی شد طلبه شدم
وقتی به خودم اومدم وسط حیاط امامزاده ایستاده بودم و چشمم به دنبال خانم های چادری به این طرف و اون طرف کشیده میشد
تو چادری باش اینطوری نباش…😉
همین حرف بود که مثل خوره به جونم افتاده بود 😖
همین حرف بود که من رو توی هوای گرم جنوب پای پیاده کشیده بود سمت امام زاده😓
احساس غربت به قدری منو غرق تنهایی کرده بود که نگاهم بین آدمها به دنبال یک چهره ی آشنا می چرخید🥺
قلبم یخ زده بود😣
یک نفر رو میخواستم که حضورش انقدر گرم باشه که من رو ذوب کنه😢
خوب میدونستم که باید ذوب بشم تا به این درک برسم که به دنبال چه چیزی ظهر گرما عرق ریزون کشیده شدم اینجا 🌞
چی میخواستم که نتونستم جای دیگه ای پیداش کنم🧐
شاکی بودم و گستاخ 😤
اومده بودم از خدا یکی از بنده های خوبشو طلب کنم ☺️
میخواستم یه فانوس پیدا کنم تا باهاش وارد تاریکی افکارم بشم
اما طلب کردن بلد نبودم 🙁
طلبکار بودم 😒
شاخ و شونه میکشیدم و فکر میکردم همین الان باید یک نفر به سمتم بیاد و بگه
سلام محدثه😍
منو خدا فرستاده 😊
نظرت چیه میپسندی؟؟؟☺️
اما هیچ خبری نشد 😓
گرما بهم غلبه کرده بود 😰
حالم حال عجیبی بود 😔
سمت آبسرد کن رفتم
لیوان یکبار مصرفی رو پر از آب کردم و سر کشیدم
و دوباره
و دوباره….
انگار آتشی از درون سینه ام زبانه میکشید
که تمنای خاموش شدن داشت🥵
چشمم به یک اتاق افتاد 👀
احتمالا جایی بود که به سوالات مراجعه کننده ها پاسخ میدادن 🙂
آقایی اونجا بود 🥸
به سمتش رفتم
و قبل از اینکه فکر کنم
چیزی رو به زبون آوردم که برای خودم هم قابل هضم نبود 😦
سلام آقا
ببخشید من نذر کرده ام که قرآن حفظ کنم کسی هست به من کمک کنه؟🤨
قصدم دروغ نبود 😰
پس چرا حرفی رو زدم که واقعیت نداشت 🥺
لبخندی از سر رضایت زد 😃
کاغذی از دفترچه اش جدا کرد و شماره ای روی اون نوشت 📋🖊️
کاغذ رو گرفتم و بلافاصله به شماره ی روی کاغذ پیامک زدم 📞
براشون توضیح دادم که چطوری شمارشون رو پیدا کردم و خیلی زود با آدمی که هیچوقت ندیده بودمش طرح رفاقت ریختم 😌
حالا سیل عظیمی از سوالهای مختلف داشتم که باید میپرسیدم و به جواب میرسیدم📚
بعضی از سوالات رو طبق آیات قرآن برام توضیح میدادن 🙂
بهم میگفتن که هر سوالی که میپرسی آیه ای رو بذهنم میاره 😍اما هنوز دانشم در حدی نیست که بتونم به همه ی سوالاتت پاسخ درست بدم 😢
اونجا بود که فهمیدم حوزه ی علمیه ثبت نام کردن 😊
برام توضیح دادن که میتونم از این طریق زودتر به پاسخ برسم 😍
و ثبت نام کردم 😊
شب قبل از مصاحبه تا صبح بیدار موندم😩 و یک کتاب احکام رو کامل خوندم😨 چون فکر میکردم تمام چیزی که درون یک دین وجود داره احکام هست و تمام 😐
روز مصاحبه برای اولین بار محجبه شدم😍 و بعد از قبولی در مصاحبه تبدیل شدم به یک طلبه😊
طلبگی ای که از یک سوال شروع شد 🧐
اگه همه ی چادری ها بدن🥵
اگه همونطور که میگی اونا رو پای سجاده در حال غیبت کردن دیدی 😬
اگه توسط اونها دلت شکسته و مورد ظلم قرار گرفتی🥺
چرا تو یه چادری نمیشی که شبیه اونها نباشه؟؟؟😍
من از خدا یک بنده خوب خواستم
با زبانی پر از شکایت و نادانی
خدا به من یک مدرسه انسان خوب معرفی کرد
من رو از غربت بیرون آورد 🥺
و حس تنهایی و طلبکارانه ام رو به آرامش تبدیل کرد 🙂
شما به عنوان کسی که حوصله کرده و منت گذاشته بر بنده حقیر تا انتهای داستان من رو خونده😊
از خدا چی میخوای؟؟؟🙂
یا علی❤️
✍🏻نوکر_مهدی_فاطمه(سلام الله علیها )
محدثه عبدلی_ طلبه مدرسه الزهرا س بندرعباس