جشن عید غدیر
🍃هیئت دختران فاطمی مدرسه علمیه الزهراء(س) بندرعباس برگزار می کند
💞جشن عید بزرگ غدیر
☺️یک دور همی با برنامههای شاد
🌸مولودی خوانی، مسابقه و اهدای جوایز
🎙با سخنرانی؛ سرکار خانم ناسک استاد حوزه و کارشناس صدا و سیما
😍همراه با سفره کریمانه
⏳زمان: جمعه، ۱۶ تیرماه، ساعت ۱۷
▫️مکان: زینبیه مدرسه علمیه الزهراء(س) بندرعباس
#مدرسه_علمیه_الزهراء_س_بندرعباس
#هیئت_دختران_فاطمی
حجاب در شاهنامه
وقتی اشعار شاهنامه را میخواندم در جای جای آن زنان به عفت و حیا و پوشیده بودن خود افتخار میکنند این نشان میدهد در جامعه ایران زمانی که حکومت اسلامی نبود هم پوشیده و با عفت بودن ارزش محسوب میشد و این نشانگر ذاتی بودن میل به عفت و پوشش هست.
نمونه هایی از این اشعار:
منیژه:
منیژه منم دخت افراسیاب / برهنه ندیده، رُخم آفتاب
تهمینه در برابر رستم:
کس از پرده بیرون ندیده مرا / نه هرگز کس آوا شنیده مرا
شیرین در بارگاه شیرویه:
مرا از هنر موی بد در نهان / که آن را ندیدی کس اندر جهان
نه کس موی من پیش از این دیده بود / نه از مهتران نیز پوشیده بود
خاطرات سربازی
با شنیدن صدای زنگ
کتابهامو 📚تند تند جمع کردم دفتر دستکمو📒🖊️✏️برداشتم و داخل کیفم👜 گذاشتم
از زیپ جلوی کیفم👜 یه گیره برداشتم و روسریمو محکم کردم🧕🏻
چادرم رو از روی دسته صندلی برداشتم و پوشیدم 🙂
یاد حرف یکی از دوستام افتادم که میگفت شما توی حوزه مجبورین دوتا دوتا جوراب 🧦🧦روی هم بپوشین😳😳
خندیدم 😅😅
بدو بدو محدثه که دیر شد
کسی نبود
خودم بودم که خودمو به رفتن تشویق میکردم😄
باید میرفتم مهد کودک حوزه دنبال پسرم 👦🏻
با یک خداحافظی از کلاس خارج شدم
تقریبا شلوغ بود
سالن رو رد کردم 🙂
و راه رو 😃
و رسیدم به پله ها☺️
جمعی از گل دخترای طلبه رو دیدم که با متانت خاصی آروم آروم از پله ها پایین میرفتن 🥰🥰
از یه گوشه شروع کردم به پایین رفتن و دیدم یکی از طلبه ها جلوتر از بقیه از پله ها پایین میره و حواسش به چادرش که سه تا پله عقبتر از خودشه نیست🙃🙃
و اونجا بود که خوش مزه گی درونم گل کرد و زدم زیر آواز🔊
آییییی طلبه آیییییی طلبه….
چادرتو جمع کن …
چادرتو جمع کن….
که ناگهان چهره های خانومانه و متین دوستان 😍🥰😊🙂
به چهره هایی با چشمهای گرد و متعجب و وحشت زده 😨😱😶🌫😶🤫
تبدیل شد
یجوری انگار همه میخواستن بهم بفهمونن که ساکت باشم
دوست طلبه ای که جلوتر از همه حرکت میکرد در عرض چند ثانیه چادرشو جمع کرد 🙂
هنوز در تعجب تغییر چهره دوستان بودم🤨🤨 که با صدای عذرخواهی استادمون روی پله ها خشک شدم😶
هروقت یاد این خاطره میفتم یه خاطره قدیمی در ذهنم تداعی میشه 😊
برای اینکه روستامون مدرسه راهنمایی نداشت خوب درس📚 میخوندم که مدرسه نمونه دولتی قبول بشم 🙂
بعد از قبولی باید میرفتم و توی خوابگاه زندگی میکردم 😑
کلاس دوم بودیم
یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی شیک و تر و تمیز بود 😎😎
همیشه مانتو شلوار های ست قشنگی میپوشید با کفش های پاشنه بلندی که وقتی توی کلاس قدم میزد توجه مارو جلب میکرد😃😃
با یکی از دوستام خیلی جذبش شده بودیم
براش گل 💐میخریدیم و از اینکه بجای یکی دیگه از معلم ها اون معلم ریاضی ما بود ذوق داشتیم 😃
یروز طبق معمول وقتی بعد از کلاس توی سالن دنبالش راه افتاده بودم که همراهیش کنم دوستم یهو بحالت شوخی زد رو شونه ی معلممون و گفت
ااااا اینجا یه مورچه 🐜 بود
و رفت
نمیدونم کارش درست بود یا غلط اما اون موقع فقط ۱۱ سالمون بود
چند لحظه بعدش همین معلم که تمام و کمال الگوی رفتاری ما شده بود
با سرعت از پله های خوابگاه بالا میرفت و من ناباور پشت سرش میرفتم
همه ی ما دور معلمی جمع شده بودیم که موهای دوستم رو از زیر مقنعه چنگ زده بود و اونو روی پله ها میکشید
صدای فریاد عبدلی گفتنش همیشه توی ذهنم هست
منو با صدای بلند خطاب میکرد و رو به همه فریاد میکشید
عبدلی بیا شهادت بده این با من چیکار کرد …
در آخر نه تنها از دوستم عذرخواهی نکردن و پشیمون نشدن
تا چند هفته اجازه ی ورود به کلاس ریاضی رو هم ازش گرفتن
دوستی که بخاطر مسافت زیادی که تا خونشون بود چند ماه پدر و مادرش رو ندیده بود
یاد آوری اون خاطره انقدر دردناک هست که همین الان که مینویسمش قلبم رو بدرد میاره😔
و حالا من شاهد استادی بودم که موقع جمع کردن چادرش سرش رو پایین میندازه و از همه ی شاگردهاش بخاطر یک مسئله ی کوچیک عذر خواهی میکنه و میگه من متوجه چادرم نبودم شما بنده رو ببخشید…
چیزی برای عذرخواهی نبود
هرچه بود درس بود که باید یاد میگرفتیم🌸
باید یاد میگرفتم🌸
و یاد گرفتم وقتی میخوام دنبال یه آدمی راه بیفتم و الگوی رفتاری انتخاب کنم
قبل از اینکه جذب زرق و برقهایی بشم که به خودش آویزون کرده
دقت کنم که تا چه اندازه در رفتار با آدمهای دور و اطرافش فارق از منیت
میتونه انسان باشه…
یاعلی❤️
نوکر_مهدی_فاطمه_سلام الله علیها
چی شد طلبه شدم
وقتی به خودم اومدم وسط حیاط امامزاده ایستاده بودم و چشمم به دنبال خانم های چادری به این طرف و اون طرف کشیده میشد
تو چادری باش اینطوری نباش…😉
همین حرف بود که مثل خوره به جونم افتاده بود 😖
همین حرف بود که من رو توی هوای گرم جنوب پای پیاده کشیده بود سمت امام زاده😓
احساس غربت به قدری منو غرق تنهایی کرده بود که نگاهم بین آدمها به دنبال یک چهره ی آشنا می چرخید🥺
قلبم یخ زده بود😣
یک نفر رو میخواستم که حضورش انقدر گرم باشه که من رو ذوب کنه😢
خوب میدونستم که باید ذوب بشم تا به این درک برسم که به دنبال چه چیزی ظهر گرما عرق ریزون کشیده شدم اینجا 🌞
چی میخواستم که نتونستم جای دیگه ای پیداش کنم🧐
شاکی بودم و گستاخ 😤
اومده بودم از خدا یکی از بنده های خوبشو طلب کنم ☺️
میخواستم یه فانوس پیدا کنم تا باهاش وارد تاریکی افکارم بشم
اما طلب کردن بلد نبودم 🙁
طلبکار بودم 😒
شاخ و شونه میکشیدم و فکر میکردم همین الان باید یک نفر به سمتم بیاد و بگه
سلام محدثه😍
منو خدا فرستاده 😊
نظرت چیه میپسندی؟؟؟☺️
اما هیچ خبری نشد 😓
گرما بهم غلبه کرده بود 😰
حالم حال عجیبی بود 😔
سمت آبسرد کن رفتم
لیوان یکبار مصرفی رو پر از آب کردم و سر کشیدم
و دوباره
و دوباره….
انگار آتشی از درون سینه ام زبانه میکشید
که تمنای خاموش شدن داشت🥵
چشمم به یک اتاق افتاد 👀
احتمالا جایی بود که به سوالات مراجعه کننده ها پاسخ میدادن 🙂
آقایی اونجا بود 🥸
به سمتش رفتم
و قبل از اینکه فکر کنم
چیزی رو به زبون آوردم که برای خودم هم قابل هضم نبود 😦
سلام آقا
ببخشید من نذر کرده ام که قرآن حفظ کنم کسی هست به من کمک کنه؟🤨
قصدم دروغ نبود 😰
پس چرا حرفی رو زدم که واقعیت نداشت 🥺
لبخندی از سر رضایت زد 😃
کاغذی از دفترچه اش جدا کرد و شماره ای روی اون نوشت 📋🖊️
کاغذ رو گرفتم و بلافاصله به شماره ی روی کاغذ پیامک زدم 📞
براشون توضیح دادم که چطوری شمارشون رو پیدا کردم و خیلی زود با آدمی که هیچوقت ندیده بودمش طرح رفاقت ریختم 😌
حالا سیل عظیمی از سوالهای مختلف داشتم که باید میپرسیدم و به جواب میرسیدم📚
بعضی از سوالات رو طبق آیات قرآن برام توضیح میدادن 🙂
بهم میگفتن که هر سوالی که میپرسی آیه ای رو بذهنم میاره 😍اما هنوز دانشم در حدی نیست که بتونم به همه ی سوالاتت پاسخ درست بدم 😢
اونجا بود که فهمیدم حوزه ی علمیه ثبت نام کردن 😊
برام توضیح دادن که میتونم از این طریق زودتر به پاسخ برسم 😍
و ثبت نام کردم 😊
شب قبل از مصاحبه تا صبح بیدار موندم😩 و یک کتاب احکام رو کامل خوندم😨 چون فکر میکردم تمام چیزی که درون یک دین وجود داره احکام هست و تمام 😐
روز مصاحبه برای اولین بار محجبه شدم😍 و بعد از قبولی در مصاحبه تبدیل شدم به یک طلبه😊
طلبگی ای که از یک سوال شروع شد 🧐
اگه همه ی چادری ها بدن🥵
اگه همونطور که میگی اونا رو پای سجاده در حال غیبت کردن دیدی 😬
اگه توسط اونها دلت شکسته و مورد ظلم قرار گرفتی🥺
چرا تو یه چادری نمیشی که شبیه اونها نباشه؟؟؟😍
من از خدا یک بنده خوب خواستم
با زبانی پر از شکایت و نادانی
خدا به من یک مدرسه انسان خوب معرفی کرد
من رو از غربت بیرون آورد 🥺
و حس تنهایی و طلبکارانه ام رو به آرامش تبدیل کرد 🙂
شما به عنوان کسی که حوصله کرده و منت گذاشته بر بنده حقیر تا انتهای داستان من رو خونده😊
از خدا چی میخوای؟؟؟🙂
یا علی❤️
✍🏻نوکر_مهدی_فاطمه(سلام الله علیها )
محدثه عبدلی_ طلبه مدرسه الزهرا س بندرعباس
شبهه
#تعریف_شبهه
#نهج_البلاغه
◽️وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لاَِنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ
🔴شبهه تنها از اين جهت شبهه ناميده شده که شباهتى به حق دارد (هر چند در واقع باطل است).
✍و به همين دليل سبب فريب گروهى از ساده لوحان و دستاويزى براى شيطان صفتان، جهت فرار از حق مى شود.