با شنیدن صدای زنگ
کتابهامو 📚تند تند جمع کردم دفتر دستکمو📒🖊️✏️برداشتم و داخل کیفم👜 گذاشتم
از زیپ جلوی کیفم👜 یه گیره برداشتم و روسریمو محکم کردم🧕🏻
چادرم رو از روی دسته صندلی برداشتم و پوشیدم 🙂
یاد حرف یکی از دوستام افتادم که میگفت شما توی حوزه مجبورین دوتا دوتا جوراب 🧦🧦روی هم بپوشین😳😳
خندیدم 😅😅
بدو بدو محدثه که دیر شد
کسی نبود
خودم بودم که خودمو به رفتن تشویق میکردم😄
باید میرفتم مهد کودک حوزه دنبال پسرم 👦🏻
با یک خداحافظی از کلاس خارج شدم
تقریبا شلوغ بود
سالن رو رد کردم 🙂
و راه رو 😃
و رسیدم به پله ها☺️
جمعی از گل دخترای طلبه رو دیدم که با متانت خاصی آروم آروم از پله ها پایین میرفتن 🥰🥰
از یه گوشه شروع کردم به پایین رفتن و دیدم یکی از طلبه ها جلوتر از بقیه از پله ها پایین میره و حواسش به چادرش که سه تا پله عقبتر از خودشه نیست🙃🙃
و اونجا بود که خوش مزه گی درونم گل کرد و زدم زیر آواز🔊
آییییی طلبه آیییییی طلبه….
چادرتو جمع کن …
چادرتو جمع کن….
که ناگهان چهره های خانومانه و متین دوستان 😍🥰😊🙂
به چهره هایی با چشمهای گرد و متعجب و وحشت زده 😨😱😶🌫😶🤫
تبدیل شد
یجوری انگار همه میخواستن بهم بفهمونن که ساکت باشم
دوست طلبه ای که جلوتر از همه حرکت میکرد در عرض چند ثانیه چادرشو جمع کرد 🙂
هنوز در تعجب تغییر چهره دوستان بودم🤨🤨 که با صدای عذرخواهی استادمون روی پله ها خشک شدم😶
هروقت یاد این خاطره میفتم یه خاطره قدیمی در ذهنم تداعی میشه 😊
برای اینکه روستامون مدرسه راهنمایی نداشت خوب درس📚 میخوندم که مدرسه نمونه دولتی قبول بشم 🙂
بعد از قبولی باید میرفتم و توی خوابگاه زندگی میکردم 😑
کلاس دوم بودیم
یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی شیک و تر و تمیز بود 😎😎
همیشه مانتو شلوار های ست قشنگی میپوشید با کفش های پاشنه بلندی که وقتی توی کلاس قدم میزد توجه مارو جلب میکرد😃😃
با یکی از دوستام خیلی جذبش شده بودیم
براش گل 💐میخریدیم و از اینکه بجای یکی دیگه از معلم ها اون معلم ریاضی ما بود ذوق داشتیم 😃
یروز طبق معمول وقتی بعد از کلاس توی سالن دنبالش راه افتاده بودم که همراهیش کنم دوستم یهو بحالت شوخی زد رو شونه ی معلممون و گفت
ااااا اینجا یه مورچه 🐜 بود
و رفت
نمیدونم کارش درست بود یا غلط اما اون موقع فقط ۱۱ سالمون بود
چند لحظه بعدش همین معلم که تمام و کمال الگوی رفتاری ما شده بود
با سرعت از پله های خوابگاه بالا میرفت و من ناباور پشت سرش میرفتم
همه ی ما دور معلمی جمع شده بودیم که موهای دوستم رو از زیر مقنعه چنگ زده بود و اونو روی پله ها میکشید
صدای فریاد عبدلی گفتنش همیشه توی ذهنم هست
منو با صدای بلند خطاب میکرد و رو به همه فریاد میکشید
عبدلی بیا شهادت بده این با من چیکار کرد …
در آخر نه تنها از دوستم عذرخواهی نکردن و پشیمون نشدن
تا چند هفته اجازه ی ورود به کلاس ریاضی رو هم ازش گرفتن
دوستی که بخاطر مسافت زیادی که تا خونشون بود چند ماه پدر و مادرش رو ندیده بود
یاد آوری اون خاطره انقدر دردناک هست که همین الان که مینویسمش قلبم رو بدرد میاره😔
و حالا من شاهد استادی بودم که موقع جمع کردن چادرش سرش رو پایین میندازه و از همه ی شاگردهاش بخاطر یک مسئله ی کوچیک عذر خواهی میکنه و میگه من متوجه چادرم نبودم شما بنده رو ببخشید…
چیزی برای عذرخواهی نبود
هرچه بود درس بود که باید یاد میگرفتیم🌸
باید یاد میگرفتم🌸
و یاد گرفتم وقتی میخوام دنبال یه آدمی راه بیفتم و الگوی رفتاری انتخاب کنم
قبل از اینکه جذب زرق و برقهایی بشم که به خودش آویزون کرده
دقت کنم که تا چه اندازه در رفتار با آدمهای دور و اطرافش فارق از منیت
میتونه انسان باشه…
یاعلی❤️
نوکر_مهدی_فاطمه_سلام الله علیها